شمخالچی. (ناظم الاطباء) ، منصوب شدن. (ناظم الاطباء). - ، قائم و مستحکم شدن. (ناظم الاطباء). - برقرار کردن. مستقر ساختن. ثابت کردن. (ناظم الاطباء). - ، مستحکم کردن. (ناظم الاطباء). - برقرار ماندن، ثابت ماندن. برجای ماندن: چون این و آن شدند جهان ماند برقرار او بر بقای خویش و فناهای ما گواست. ناصرخسرو. نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت برقرار. سعدی. ، تغییرناپذیر، بی حرکت، یکسان. (ناظم الاطباء)
شمخالچی. (ناظم الاطباء) ، منصوب شدن. (ناظم الاطباء). - ، قائم و مستحکم شدن. (ناظم الاطباء). - برقرار کردن. مستقر ساختن. ثابت کردن. (ناظم الاطباء). - ، مستحکم کردن. (ناظم الاطباء). - برقرار ماندن، ثابت ماندن. برجای ماندن: چون این و آن شدند جهان ماند برقرار او بر بقای خویش و فناهای ما گواست. ناصرخسرو. نام نیک رفتگان ضایع مکن تا بماند نام نیکت برقرار. سعدی. ، تغییرناپذیر، بی حرکت، یکسان. (ناظم الاطباء)
تیرانداز که هیچگاه تیر او خطا نکند. قدرانداز. قادرانداز: به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند که نیست همچو منی شاعرسخن پرداز خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز. سوزنی. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هرکه تیر از حلقۀ انگشتری درگذراند خاتم او را باشد. اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت بودند، جمله خطا کردند. (گلستان). مقالات نصیحت گو همین است که حکم انداز هجران در کمین است. حافظ. کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز مرا شکاری توفیق بر شکار آمد. شانی تکلو. فتنه از بالای ابروی تو صاحب قبضه گشت ترک چشم از تیر مژگان تو حکم انداز شد. سالک قزوینی. ، منجنیق یا چرخی قدرانداز، که تیرش تخلف نکند از نشانه و هدف: و در آنجا منجنیقی بغایت محکم و حکم انداز بود، برپای کردند. (جامع التواریخ رشیدی)
تیرانداز که هیچگاه تیر او خطا نکند. قَدرانداز. قادرانداز: به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند که نیست همچو منی شاعرسخن پرداز خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز. سوزنی. فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هرکه تیر از حلقۀ انگشتری درگذراند خاتم او را باشد. اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت بودند، جمله خطا کردند. (گلستان). مقالات نصیحت گو همین است که حکم انداز هجران در کمین است. حافظ. کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز مرا شکاری توفیق بر شکار آمد. شانی تکلو. فتنه از بالای ابروی تو صاحب قبضه گشت ترک چشم از تیر مژگان تو حکم انداز شد. سالک قزوینی. ، منجنیق یا چرخی قدرانداز، که تیرش تخلف نکند از نشانه و هدف: و در آنجا منجنیقی بغایت محکم و حکم انداز بود، برپای کردند. (جامع التواریخ رشیدی)
کماندار را گویند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، تیرانداز استاد شخ کمان. (انجمن آرا). آنکه کمان سخت تیر اندازد. (آنندراج). تیرانداز. (ناظم الاطباء). کسی که با کمان سخت تیر اندازد. (فرهنگ نظام). تیرانداز ماهر و قویدست: شهاب وار چوتیر از کمان خود رانی ثنای شست تو گوید سپهر چرخ انداز. نجیب الدین جرفادقانی (از انجمن آرا). جوانی به بدرقه همراه من بود، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور و بیش زور. (گلستان). رجوع به چرخ و چرخ اندازی شود
کماندار را گویند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، تیرانداز استادِ شخ کمان. (انجمن آرا). آنکه کمان سخت تیر اندازد. (آنندراج). تیرانداز. (ناظم الاطباء). کسی که با کمان سخت تیر اندازد. (فرهنگ نظام). تیرانداز ماهر و قویدست: شهاب وار چوتیر از کمان خود رانی ثنای شست تو گوید سپهر چرخ انداز. نجیب الدین جرفادقانی (از انجمن آرا). جوانی به بدرقه همراه من بود، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور و بیش زور. (گلستان). رجوع به چرخ و چرخ اندازی شود
ناجاویده فروبردن لقمۀکلان را به حلق که آن را به عربی بلع گویند، و این کنایه از شخصی است که دندانهایش ریخته باشد. (از آنندراج). عمل فروبردن و در حلق انداختن و بلعیدن. (ناظم الاطباء) : مرغ را با دو پنجه چون شهباز داشت چندانکه کرد مرغ انداز. میریحیی شیرازی (از آنندراج). می تواند کرد مرغ انداز یکجا فیل را دانه ای هر کس تناول کرد از خوان طمع. محمدحسین شهرت (از بهار عجم)
ناجاویده فروبردن لقمۀکلان را به حلق که آن را به عربی بلع گویند، و این کنایه از شخصی است که دندانهایش ریخته باشد. (از آنندراج). عمل فروبردن و در حلق انداختن و بلعیدن. (ناظم الاطباء) : مرغ را با دو پنجه چون شهباز داشت چندانکه کرد مرغ انداز. میریحیی شیرازی (از آنندراج). می تواند کرد مرغ انداز یکجا فیل را دانه ای هر کس تناول کرد از خوان طمع. محمدحسین شهرت (از بهار عجم)
حرف دعا. شمس قیس در عنوان حرف ندا و دعاآرد: الفی است که در اواخر اسامی معنی ندا دهد، چنانکه خداوندا و شاها و جانا. و در اواخر افعال معنی دعا دهد، چنانکه بیایدا، برودا و چنانکه شاعر گوید: منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 155). حرف ندا در پایان اسم درآید و حرف دعا بیشتر پیش از حرف آخر فعل افزوده شود و گاه حرف ندا را حرف دعا نیز خوانند. رجوع به حرف دعا و حروف ندا شود
حرف دعا. شمس قیس در عنوان حرف ندا و دعاآرد: الفی است که در اواخر اسامی معنی ندا دهد، چنانکه خداوندا و شاها و جانا. و در اواخر افعال معنی دعا دهد، چنانکه بیایدا، برودا و چنانکه شاعر گوید: منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 155). حرف ندا در پایان اسم درآید و حرف دعا بیشتر پیش از حرف آخر فعل افزوده شود و گاه حرف ندا را حرف دعا نیز خوانند. رجوع به حرف دعا و حروف ندا شود
آنکه از روی ناز و نخوت و مستی و یا شور و حال سر خود را به هر جانب حرکت دهد، آنکه سر خود را در راه رسیدن به مقصود فدا کند از جان گذشته بیباک، سرافکنده، پارچه ای که زنان بر سر اندازند مقنعه، تیر بلند و ضخیمی که بر فراز دیوار اطاق یا پیش ایوان اندازند و سر تیرهای دیگر را بر بالای آن گذارند، کناره و فرشی باریک که بر بالای اطاق عمود بر فرشهای دیگر گسترند، بحری از اصول هفده گانه موسیقی در قدیم صوفیانه
آنکه از روی ناز و نخوت و مستی و یا شور و حال سر خود را به هر جانب حرکت دهد، آنکه سر خود را در راه رسیدن به مقصود فدا کند از جان گذشته بیباک، سرافکنده، پارچه ای که زنان بر سر اندازند مقنعه، تیر بلند و ضخیمی که بر فراز دیوار اطاق یا پیش ایوان اندازند و سر تیرهای دیگر را بر بالای آن گذارند، کناره و فرشی باریک که بر بالای اطاق عمود بر فرشهای دیگر گسترند، بحری از اصول هفده گانه موسیقی در قدیم صوفیانه