جدول جو
جدول جو

معنی حرف انداز - جستجوی لغت در جدول جو

حرف انداز(ریمْ)
سخن گو. متکلم، دوندۀ در سخن دیگران. عیار در سخن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چرخ انداز
تصویر چرخ انداز
کمان گیر، کمان دار، تیرانداز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حکم انداز
تصویر حکم انداز
تیرانداز ماهر که تیرش خطا نمی رود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حرف ندا
تصویر حرف ندا
در علوم ادبی و در دستور زبان حرفی که با آن کسی را بخوانند و توجه او را جلب کنند مانند ایا، یا، ای
فرهنگ فارسی عمید
(حَ اَ)
عمل حرف انداز
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
شمخالچی. (ناظم الاطباء) ، منصوب شدن. (ناظم الاطباء).
- ، قائم و مستحکم شدن. (ناظم الاطباء).
- برقرار کردن. مستقر ساختن. ثابت کردن. (ناظم الاطباء).
- ، مستحکم کردن. (ناظم الاطباء).
- برقرار ماندن، ثابت ماندن. برجای ماندن:
چون این و آن شدند جهان ماند برقرار
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست.
ناصرخسرو.
نام نیک رفتگان ضایع مکن
تا بماند نام نیکت برقرار.
سعدی.
، تغییرناپذیر، بی حرکت، یکسان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ شُ)
تیرانداز که هیچگاه تیر او خطا نکند. قدرانداز. قادرانداز:
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعرسخن پرداز
خلاف باشد و اندازۀ من آن نبود
که نیستم چو حکیمان وقت حکم انداز.
سوزنی.
فرمود تا انگشتری را بر گنبد عضد نصب کردند تا هرکه تیر از حلقۀ انگشتری درگذراند خاتم او را باشد. اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت بودند، جمله خطا کردند. (گلستان).
مقالات نصیحت گو همین است
که حکم انداز هجران در کمین است.
حافظ.
کمین گشاده ز هر سو هزار حکم انداز
مرا شکاری توفیق بر شکار آمد.
شانی تکلو.
فتنه از بالای ابروی تو صاحب قبضه گشت
ترک چشم از تیر مژگان تو حکم انداز شد.
سالک قزوینی.
، منجنیق یا چرخی قدرانداز، که تیرش تخلف نکند از نشانه و هدف: و در آنجا منجنیقی بغایت محکم و حکم انداز بود، برپای کردند. (جامع التواریخ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(صَ / صِ رَ / رِ)
کماندار را گویند. (برهان) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) ، تیرانداز استاد شخ کمان. (انجمن آرا). آنکه کمان سخت تیر اندازد. (آنندراج). تیرانداز. (ناظم الاطباء). کسی که با کمان سخت تیر اندازد. (فرهنگ نظام). تیرانداز ماهر و قویدست:
شهاب وار چوتیر از کمان خود رانی
ثنای شست تو گوید سپهر چرخ انداز.
نجیب الدین جرفادقانی (از انجمن آرا).
جوانی به بدرقه همراه من بود، سپرباز، چرخ انداز، سلحشور و بیش زور. (گلستان).
رجوع به چرخ و چرخ اندازی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ اَ)
ناجاویده فروبردن لقمۀکلان را به حلق که آن را به عربی بلع گویند، و این کنایه از شخصی است که دندانهایش ریخته باشد. (از آنندراج). عمل فروبردن و در حلق انداختن و بلعیدن. (ناظم الاطباء) :
مرغ را با دو پنجه چون شهباز
داشت چندانکه کرد مرغ انداز.
میریحیی شیرازی (از آنندراج).
می تواند کرد مرغ انداز یکجا فیل را
دانه ای هر کس تناول کرد از خوان طمع.
محمدحسین شهرت (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ نِ)
حرف دعا. شمس قیس در عنوان حرف ندا و دعاآرد: الفی است که در اواخر اسامی معنی ندا دهد، چنانکه خداوندا و شاها و جانا. و در اواخر افعال معنی دعا دهد، چنانکه بیایدا، برودا و چنانکه شاعر گوید:
منشیندا از نیکوان جز تو کسی بر جای تو
کم بیندا جز من کسی آن روی شهرآرای تو.
(المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 155).
حرف ندا در پایان اسم درآید و حرف دعا بیشتر پیش از حرف آخر فعل افزوده شود و گاه حرف ندا را حرف دعا نیز خوانند. رجوع به حرف دعا و حروف ندا شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حکم انداز
تصویر حکم انداز
تیر انداز چیره تیر انداز ماهری که تیر او خطا نکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رو انداز
تصویر رو انداز
آنچه که به هنگام خواب بر روی خود اندازند مقابل زیر انداز
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه از روی ناز و نخوت و مستی و یا شور و حال سر خود را به هر جانب حرکت دهد، آنکه سر خود را در راه رسیدن به مقصود فدا کند از جان گذشته بیباک، سرافکنده، پارچه ای که زنان بر سر اندازند مقنعه، تیر بلند و ضخیمی که بر فراز دیوار اطاق یا پیش ایوان اندازند و سر تیرهای دیگر را بر بالای آن گذارند، کناره و فرشی باریک که بر بالای اطاق عمود بر فرشهای دیگر گسترند، بحری از اصول هفده گانه موسیقی در قدیم صوفیانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرخ انداز
تصویر چرخ انداز
((چَ. اَ))
تیرانداز، کمانگیر
فرهنگ فارسی معین
تیرانداز، کماندار، کمانگیر، چرخچی، کمانگر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زیرانداز، تشک
فرهنگ گویش مازندرانی